قوله تعالى: و عنْده مفاتح الْغیْب گشاینده دلها اوست. نماینده راهها اوست. نهنده داغها اوست. افروزنده چراغها اوست. یکى را چراغ هدایت افروزد. یکى را داغ ضلالت نهد. عنایتیان حضرت را چراغ سعادت افروزد. در رحمت گشاید.


بساط بقا گستراند. بر تخت رعایت نشاند. بزیور کرامت بیاراید که: «یحبهمْ و یحبونه».


باز راندگان ازل را داغ شقاوت نهد. در خذلان گشاید. زخم «لا بشْرى‏» زند که: «نسوا الله فنسیهمْ». آرى! کلید غیب بنزدیک اوست، و علم غیب خاصیت اوست، هر کس را سزاى خود دادن و جاى وى ساختن کار اوست، ابن عطا گفت: کلیدها بنزدیک اوست، چنان که خود خواهد گشاید، و آنچه خود خواهد نماید. بر دلها در هدایت گشاید، بر همتها در رعایت، بر زبانها در روایت، بر جوارح در طاعت. اهل ولایت را در کرامت گشاید. اهل مهر را در قربت گشاید. اهل تمکین را در جذب گشاید.


مومنان را در طاعت گشاید. اولیا را در مکاشفات، انبیا را در معاینات.


بو سعید خراز گفت: این پیغامبر ما را است على الخصوص: و عنْده مفاتح الْغیْب میگوید: کلید خزینه اسرار فطرت محمد مرسل بنزدیک حق است جل جلاله. ربوبیت او را بنعت کرم در مهد محبت اندر قبه غیرت بپرورد، و اسرار فطرت و عزت وى از خلق بپوشید، تا صد هزار و بیست و چهار هزار پیغامبر همه باین درد بخاک فرو شدند، بطمع آنکه تا ایشان را بر یک سر از اسرار فطرت وى اطلاع افتد، و هرگز نیفتاد، و بندانستند، و چگونه دانستندى و قرآن مجید قصه وى سربسته میگوید، و از آن اسرار خبر مى‏دهد که: فأوْحى‏ إلى‏ عبْده ما أوْحى‏:


زان گونه شرابها که او پنهان داد


یک ذره بصد هزار جان نتوان داد.

آرى! ما آن خزینه اسرار فطرت و محبت وى مهرى برنهادیم، و طمعها از دریافت آن باز بریدیم که: و عنْده مفاتح الْغیْب لا یعْلمها إلا هو. حسین منصور حلاج شمه‏اى از دور بیافت، فریاد برآورد: سراج من نور الغیب بدا و غار، و جاوز السرج و سار:


اى ماه برآمدى و تابان گشتى


گرد فلک خویش خرامان گشتى!

چون دانستى برابر جان گشتى


ناگاه فرو شدى و پنهان گشتى!

انبیا و اولیا و شهدا و صدیقان چندان که توانستند از اول عمر تا آخر تاختند، و مرکبها دوانیدند، و بعاقبت به اول قدم وى رسیدند: «نحن الآخرون السابقون». آن مقام که زبر خلائق آمد، زیر پاى خود نپسندید، بسدره منتهى، و جنات مأوى، و طوبى و زلفى، که غایت رتبت صدیقان است خود ننگرید: «ما زاغ الْبصر و ما طغى‏». قال بعضهم: من مفاتح غیبه ما قذف فى قلبک من نور معرفته، و بسط فیه بساط الرضا بقضائه، و جعله موضع نظره. جریرى گفت: «لا یعْلمها إلا هو»، و من یطلقه علیها من صفى و خلیل و حبیب و ولى. بو على کاتب فرا بو عثمان مغربى گفت که: ابن البرقى بیمار بود. شربتى آب بدو دادند نخورد، گفت: در مملکت حادثه‏اى افتاده است تا بجاى نیارم که چه افتاد نیاشامم. سیزده روز هیچ نخورد تا خبر آمد که قرامطه در حرم افتادند، و خلقى را بکشتند، و رکن حجر را بشکستند. بو عثمان گفت: درین بس کارى نیست، من امروز شما را خبر دهم که در مکه چیست؟ در مکه میغ است امروز، چنان که همه مکه در زیر میغ است، و میان مکیان و طلحیان جنگ است، و مقدمه طلحیان مردى است بر اسپى سیاه، بر سر وى دستارى سرخ. این چنین بنوشتند، و بر رسیدند راست آن روز هم چنان بود که گفت. پس بو عثمان گفت: هر که حق را اجابت کرد مملکت وى را اجابت کرد. عبد الله انصارى گفت: «بر عبودیت آن نهند که برتابد.


دانستن غیب همه برنتابد و نتواند. بلى بعضى و بعضى چیزى نه همه، که همه الله داند و بس. همى گوید جل جلاله: فلا یظْهر على‏ غیْبه أحدا إلا من ارْتضى‏ منْ رسول.


و یعْلم ما فی الْبر و الْبحْر الایة اى هو المتفرد بالاحاطة بکل معلوم قطعا لا یشد عنه شی‏ء، و لا یخفى علیه شی‏ء. و هو الْقاهر فوْق عباده و یرْسل علیْکمْ حفظة این حفظه کرام الکاتبین‏اند که بر بندگان موکل‏اند، و اعمال ایشان مى‏شمارند و مینویسند، و این فریشتگان بر بندگان آشکارا نشوند مگر در آن دم زدن باز پسین. در خبر است که: بنده بآخر عهد که از دنیا بیرون مى‏شود آن دو فریشته در دیدار وى آیند.


اگر بنده مطیع بوده گویند: جزاک الله خیرا. اى بنده نیکبخت فرمان بردار! بسى طاعت که کردى، و بوى خوش و راحت از آن طاعت بما رسید، و اگر عاصى و بد کردار بوده گویند: لا جزاک الله خیرا. بسى فضائح و معاصى که از تو آمد، و بسى بوى ناخوش و گند معصیت که از آن بما رسید. گفتا: این در آن وقت بود که چشم مرده بهوا بیرون نگرد که نیز بر هم نزند.


حتى إذا جاء أحدکم الْموْت توفتْه رسلنا از داهیهاى جان کندن یکى آنست که: ملک الموت را و اعوان وى را در وقت قبض روح بیند. اگر بنده مطیع بود بصورتى نیکو بود، و اگر عاصى بود بصورتى منکر. در خبر است که ابراهیم (ع) ملک الموت را گفت: خواهم که ترا در آن صورت که جان گنهکاران و بدکاران ستانى بینم.


گفت: یا ابراهیم! طاقت ندارى؟ گفت: لا بد است. پس خویشتن را بدان صورت فرا وى نمود. شخصى دید سیاه منکر، مویها برخاسته، و جامه سیاه در پوشیده، و آتش و دود از بینى و دهن وى بیرون مى‏آید، و بوى ناخوش از وى مى‏دمد. ابراهیم را غشى رسید. ساعتى بیفتاد، چون بهوش باز آمد، و ملک الموت بصورت خویش باز آمده، گفت: یا ملک الموت! اگر عاصى را خود عذاب اینست که ترا در آن صورت خواهد دید تمام است، و هم چنان که عاصى را دیدن وى عذابى تمام است، مطیع را دیدن وى بآن صورت نیکو که خواهد بود راحتى و لذتى تمام است.


وهب منبه گفت: در روزگار پیش پادشاهى بود سخت بزرگ، ملک وى عظیم، نعمت وى تمام، و فرمان وى روان. چون عمر وى بآخر رسید، ملک الموت قبض جان وى بکرد. چون بآسمان رسید فریشتگان گفتند: هرگز ترا بر هیچ کس رحمت نیامده بجان شدن؟ گفت: آرى، زنى در بیابان بود آبستن، کودک بنهاد. در آن حال مرا فرمودند که مادر آن کودک را جان بستان. جان وى بستدم، و آن کودک را در آن بیابان ضایع گذاشتم. بر آن مادر مرا رحمت آمد از غریبى وى، و بر آن کودک از تنهایى و بیکسى وى. گفتند: یا ملک الموت! این پادشاه را دیدى که جان وى ستدى آن کودک بود که در آن بیابان بگذاشتى. گفت: سبحان الله اللطیف لما شاء.


ثم ردوا إلى الله موْلاهم الْحق قال بعضهم هى ارجى آیة فى کتاب الله عز و جل، لأنه لا مرد للعبد اعز من ان یکون مرده الى مولاه.